ابتدا دریچه قلبم را میگشایم و قطره خونی را به عنوان سلام و یاد بودت برایت میدهم,عزیزم نمیدانم که کجا نشستی بی من و داری این نامه را میخوانی اما بدان هر کجا که هستی قلبم ذهنم و روحم با توست پس خوب به حرف من دل ببند تا بگویم از روزی که برایت دل بستم حالم چگونه هست.

راستش را بخوای دیگر حالی برایم نمونده هست که برایت بگویم فقط این را میتونم بگم که دنیا بی تو برایم مانند زندانی هست که دیوارش از دوست هست اما کسی برایت حرف نمیزند انقدر در این زندانی میمانی که دیگر ازادی را فراموش میکنی انقدر به تو دل بستم که اگه بخوام بگم دفتری میخواهد که برگ های ناتمام داشته باشد س نامه را کوتاه میکنم تا بدانی که میخواهم بقی  حرفهایم را بگم اما از انجای کهه میدانی دفتری ندارم این برگ را نیز از یکی قرض گرفتم میدانی چرا غرورم را شکستم و برگی از درخت کندم تا برایت نامه بنویسم میدانی چرا؟چون انقدر دوستت دارم که نمیتوانم ببینم دست در دست دیگری گذاشتی و به غروب بی کران نگاه میکنی میدانم که وقتی داری این نامه را میخوانی میخندی اما ترا به عشق پاکم قسم به عشقم نخند چون دوستت دارم را به زور برای دلم معنا کردم پس بدان هرکجای دنیا باشی دلم در کنار توست میدانم که دوستم نداری اما این نامه را با ان کسی که او را بر من ترجیح دادی میخوانی و به عشقم میخندی بخند چون خنده دل را جوان و صورت را شاداب میکند نامه را با خوم نوشتم چون در برگ را از درخت با شرط اینکه با خون خودم بنویسم قرض گرفته بودم این اخرین قطره خونم هست که در نی می فشانم پس برای همیشه خدا نگهدار ای یار بی وفای من.از خدا برایت طلوع همه شادی ها و غروب همه غم ها رو خواهانم.